روزی شاهزاده زیبایی از کنار برج می گذرد و با ریپانزل از دلربایی او سخن می گوید، ریپانزل دسته موی بافته ی طلایی اش را از بالای برج آویزان می کند(ظاهرا بلندی قابل توجهی داشته) شاهزاده ی جوان با موی او بالا می رود و ریپانزل را نجات می دهد.
در واقع او نه زندانی قصر بود نه زندانی جادوگر پیر! بلکه زندانی باور زشتی خود بود و وقتی زیبایی خود را که در چهره ی شاهزاده انعکاس یافته بود شناخت، فهمید که می تواند آزاد باشد.
همه ی ما باید از جادوگر یا جادوگران درون خود که مانع آزادی ما هستند آگاه باشیم.
سلام ملیکم
هر وقت موزیک وبلاگت رو میشنوم انرژی میگیرم.
من که خودم رو منع کردم به آینه نگاه کنم . هی به خودم می گم تو نه زشتی نه زیبا تو لزجی یه ماده مخمور که روی دیوار مالیده شدی یه حس غریب که توی آسمون دنبال ستاره ای می گردی که خودشو تو آینه ندیده باشه .
سلام
قشنگ بود
چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید
ممنون که یادآوری کردی
سری به من بزن
خوشحال میشم
چه نکته ای *ـ*
سلام
منظورت از جادوگر درون؟!
دوزاری داری؟!
بودیم و کسی پاس نمیداشت که هستیم.
بگذار نباشیم تا بدانند که بودیم.
سلام. ایا این شخصیت همان چهل گیسوی افسانه های ایران باستان نیست؟ واقعا که غربی ها چه افسانه های زیبایی میدزدند...