ماموریت شما در زندگی "بی مشکل زیستن " نیست "با انگیزه زیستن " اس

ماموریت شما در زندگی "بی مشکل زیستن " نیست "با انگیزه زیستن " است.

 

اگر کاری انجام میدهید که به ان علاقه دارید  ٬شور و شوق ٬شما را تا پایان راه میبرد وقتی وجود  شما سرشار از اشتیاق باشد دیگر لازم نیست که دیگران ٬شما را به شوق بیاورند...

اگر رستوران رویایی خود را افتتاح کنید و هیچکس برای غذا خوردن  نیاید  دست از تلاش  بر نمیدارید .غذاهای جدید  ٬تزئینات و ایده های  نو را امتحان  میکنید .اگر پولتان  تمام  شود شور و اشتیاق خود  را  برمی دارید و نزد کسی  می روید  که پول بیشتری دارد و او را شریک خود میکنید  اما در قلب خود می دانید  که موفق خواهید  شد .شکی نیست که عزم و اراده ای قاطعانه  نیاز دارید  اما شور و شوق ٬مهم ترین رکن است .

تعقیب رویا ها ٬تضمینی برای یک زندگی آسان و بی دغدغه نیست .کاملاْ برعکس ٬وقتی  پیرو رویاهای خود میشوید دنیا بیشتر شما را به مبارزه می خواند  اما از این رهگذر ٬سفری آغاز میشود  که به نوبه خود به سفری درونی می انجامد  و آن وقت است که فرصتی برای شکوفا شدن می یابید و به حقیقت خویشتن پی می برید .

از نقاط ضعف خود، به عنوان نقاط قوت استفاده کنیم

     از نقاط ضعف خود، به عنوان نقاط قوت استفاده کنیم

 

کودک ده ساله ای که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد؛ استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند. در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد. بعد از 6 ماه خبررسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود. استاد به کودک ده ساله، فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد. سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد! سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهی نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری، آن «کودک یک دست» موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان کشورانتخاب گردد. وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد رازپیروزی اش را پرسید!؟ استاد گفت: "دلیل پیروزی تو این بود که اولاً به همان یک فن به خوبی مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت همان یک فن بود، و سوم اینکه راه شناخته شده مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستی نداشتی! نتیجه: یاد بگیریم که در زندگی، از نقاط ضعف خود، به عنوان نقاط قوت استفاده کنیم. راز موفقیت در زندگی، داشتن امکانات نیست؛ بلکه استفاده از "بی امکانی" به عنوان نقطه قوت است.

امپراتورودانشمندان

 

امپراتوری ازخانواده تسین درچین فرمان داد تا دائره المعارفی تدوین کنند عده ای از دانشمندان به ریاست جی یوان به کارمشغول شدند. جی یوان هر مجلدی را که برای امپراتور می فرستاد عمدا چند اشتباه فاحش به جای می گذاشت !

گفتند : چرا چنین می کنی ؟

گفت : امپراتوران مغرور وخودخواهند، اگر امپراتور متوجه شود که آگاهی وعلمش از ما کمتراست وماازاوداناتریم کینه ما را دردل گیرد وبسا که روزی سر خود را نیز دراین راه به باد دهیم .

زیبایی رایگان

مردی درنمایشگاهی گلدان می فروخت . زنی نزدیک شد و اجناس او را بررسی کرد.

بعضیها بدون تزیین بودند، اما بعضی ها هم طرحهای ظریفی داشتند.

زن قیمت گلدانها را پرسید و شگفت زده دریافت که قیمت همه آنها یکی است.

او پرسید:

چرا گلدانهای نقش دار و گلدانهای ساده یک قیمت هستند ؟

چرا برای گلدانی که  وقت و زحمت بیشتری برده است ، همان پول گلدان ساده را می گیری؟

فروشنده گفت:

من هنرمندم . قیمت گلدانی را که ساخته ام می گیرم. زیبایی رایگان است.

 پائولو کوئیلیو

قدرت اندیشه

پیرمردی تنها در "مینه سوتا" زندگی می کرد. او می خواست مزرعه ی سیب زمینی اش راشخم بزند، اما این کار خیلی سختی بود.
تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد: 
پسر عزیزم من حال خوشی ندارم، چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم.
من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو این جا بودی تمام مشکلات من حل می شد.
من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی.

                                                                                                      امضا : دوستدار تو پدر

پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد:
پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آن جا اسلحه پنهان کرده ام.

روز بعد  صبح  زود ۱۲  نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی به مزرعه ی پیر مرد ریختند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون این که اسلحه ای پیدا کنند.

پیرمرد بهت زده نامه ی دیگری به پسرش نوشت و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده؟ 

پسرش پاسخ داد:
پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از این جا می توانستم برایت انجام بدهم .

هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد. اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید.
مانع اصلی ذهن ماست. 

جنگجو و چاه

                             خونسرد باشید

در گذشته های دور در تبت مردی بود که برای حاکمی محلی کار می کرد. او جزء معدود افراد باسواد آن منطقه بود و همین باعث شده بود که حاکم او را به کار گیرد. او یک جوینده بود. همه جا و در همه چیز دنبال حقیقت می گشت. جستجوی بسیار طولانی او و دست زندگی او را هر بار در ماجرایی تازه می انداخت تا این که کم کم با فرمانده ی نیروهای حاکم دوست می شود. اسم او سزار بود. مردی بسیار نیرومند که در همه ی میدان های نبرد تن به تن پیروز میدان بود.

 نکته ی شگفت انگیز در مورد سزار این بود که هرگز عصبانی و خشمگین نمی شد. حریفان و دشمنان او با فریاد و خشم به سویش حمله ور می شدند، اما او خونسرد و آرام بدون هیچ گونه خشم یا ترس حریفان را از پای در می آورد. هرگز از مرگ نمی ترسید. برایش مهم نبود که از میدان نبرد زنده بیرون می آید یا مرده. فقط می جنگید.

مرد باسواد داستان ما روزی از سزار خواست تا ماجرای زندگیش را برایش تعریف کند و سزار راز این آرامش و بی تفاوتی را برایش گفت.

هنگامی که نوجوان بوده او را دزدیده و به یک تاجر برده دار فروخته بودند. تاجر هم سزار را در چاله ای عمیق و کم عرض می اندازد تا نتواند از آن خارج شود. او ترسیده و عصبانی بود. خود را به دیوار می کوبید و فریاد می زد. ماموران تاجر هر روز او را کتک می زدند و روی سر او آشغال و چیزهای کثیف می ریختند. گرسنگی، کثیفی، خستگی و باز هم فریاد و دشنام و عصبانیت.

این برنامه ی هر روز او بود. شاید بتوان گفت این بدترین چیزیست که ممکن است برای یک انسان اتفاق بیفتد. درست است اما چیز متفاوتی پیش آمد. بعد از مدتی سزار کم کم خونسرد شد و دیگر مثل قبل واکنش نشان نمی داد. کم کم خشمش از بین رفت. ترسش نیز رفته بود. حتی مردن یا زنده بودن خیلی برایش مهم نبود. هر بار که به او توهین می کردند و روی سرش آشغال می ریختند فقط لبخند می زد.

تاجر او را دید و گفت که اکنون او آماده است تا گلادیاتور شود. او را بیرون آوردند و آموزش دادند. شمشیر زن و مبارز بسیار ماهری شد. در میادین گلادیاتوری مبارزه می کرد و با خونسردی و بی تفاوتی حریفان را شکست می داد.

مدت ها گذشت و بالاخره او را آزاد کردند و در نهایت به موقعیت  فعلی خود رسید.

 

سخن روز

بهتر است انسان کار صحیح انجام دهد تا کار را به روش صحیح انجام دهد.
 «پیتر دراگر»