حافظ:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
صایب تبریزی:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را
هر آن کس چیز می بخشد ز مال خوش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را
شهریار:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم تمام روح اجزا را
هر آن کس چیز می بخشد به سان مرد می بخشد
نه چون صایب که می بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را
سلام
شاید رد مورده این شعر معروف می شه گفت که شعر زیبایی بود...
حافظ شاعر عاشقی بوده...ولی نمی دن عاشق کی بوده...به هر حال خوشبحاله عشقش که این همه معشوقش براش شعر گفته..
اووووووووه چقده آپ کردی من نبودم!
راستی من یادم رفت بگم که من هر شنبه آپ می کنم ... خوشحالم می کنی با حضورت ...
می بینم که حافظ ما شیرازیا رو هم کشوندی تو وبلاگت !
حتما بهت سر میزنم
در ضمن نژاد پرست نشو....حافظ مال همه ایرانی هاست...
سلام خوبید ؟
وقتی کوچیک بودیم دلامون بزرگ بود ولی حالا که بزرگ شدیم بیشتر دلتنگیم کاش کوچیک می موندیم تا حرفهامونو از رو نگاهمون بفهمن
منم آپ کردم یه سر بزنی خوشحال میشم ؟ !
ღღღღღღღღ شوخی با آدم فـضای ها ღღღღღღღღ
سلام سمی. خوبی...!
خانومی نمیدونم چی بهت بگم که لیاقتشو داشته باشی.!
خیلی وقتها آدم ها را نمی توان شناخت ...و هیچ کس تو را هم نخواهد شناخت ...و من را
هر زمان که گمان بردی برگ برنده ی میدان نزد توست بدان که تو آخرین نفری هستی که از خط پایان می گذری...روزگاری پیش فکر میکردم که صبور هستم ....اما حالا ... توان تحمل نسیم بهار را هم ندارم...آنوقت گمان نبود بلکه حالا یقین است
اطرافت را که خوب نگاه کنی مهربانی را می بینی که همیشه قلبش برای تو میزند...
همیشه آرزوهای قشنگ دارد ،اما آدمهایی مثل او کمیاب هستند
این را خوب می دانم که نا خواسته دلش را شکسته ای .... مهرش را پاسخ نگفته ای... و حالا میخواهی جبران کنی....اما او همیشه با تو است
اما من چه... او وجودش سراسر پاک و من در این روزمرگی دوران غرق...
اما خوش به حالش که خدا دوستش دارد و خوش به حال تو که دوستش داری.
روزگار سختی است سمی همه با تو هستن اما هیچ یک همراه تو نیستند ...
وهیچ یک از آدمها آن چیزی نیستند که نشان می دهند ، باور کن سمی... حتی من...
کاش می تو نستم هر آنچه که در دل کوچکم هست را به تو بگویم ...اما چه کنم که تو در اوج هستی و من در خاک... مگر به واسطه ی دعای تو گشایشی بشود
وحالا با اطمینان می گویم که هیچ کس تو را نشناخت ، حتی من...
اما این را خوب می دانم که سمی همیشه برای همه آرزوهای قشنگ داره
راستی سمی ، گفته بودی که خدا را باید حس کرد ...
باور کن که حالا یقین دارم که خدا تو را دوست دارد...
امیدوارم هر جا باشین سلامت باشین ... تو وکسی که دوسش داری.
باز در یک عصر پاییزی دلم گرفته است....
دلی که همچو برگهای درختان پاییزی زرد و خشک و خسته است ...
آری دل شکسته ام بدجور گرفته است.....
قدم میزنم در کوچه پس کوچه های شهر پر از سکوت...
یک غروب سرد و بی روح پاییزی ، یک دل عاشق ولی تنها و دلتنگ با کوله باری از غم و غصه و یک سوال بی جواب!
قدم میزنم و به سرنوشت خویش می اندیشم!
و باز در یک غروب پاییزی دلم بدجور برای تو تنگ شده است....
دلم برای آن دل بی وفایت تنگ شده ، نمیدانم چرا ولی بدجور دلم هوای تو را کرده است....
سلام
می بخشی من یه مدت طولانی نبودم
چون اصلا حالم خوب نبود اما بازم بر گشتم
دلم واست تنگ شده بود سحر جوون
دلت شاد و ممنون که سری به من زده بودی