چند حرف...

از دریچه کوچک تنهاییم با تو حرف می زنم از پشت دیوارهای سنگی با قایق غمهایم در رودخانه اشکهایم تا غروب آفتاب با تو حرف می زنم حتی در شب های تنهاییم ولی هنوز چشم های تو مال من است و نگاهت آشنا ترین نگاه ها.......


دوسال  پیش بود..۴تیر۸۴...برای اولین بار دیدمش.اون روز کسی رو دیدم که چرخید و چرخید و دقیقا انگشت رو مرکز احساس من ..رو قلب من گذاشت.پاورچین پاورچین نزدیک شد و حالا شده پادشاه سرزمین عشق من.شده همون که تمام عمر توی خواب می دیدم و رسیدن بهش برام محال بود!حالا شده یه محال ممکن(آنجا که عشق فرمان می دهد محال سر تسلیم فرو می آورد).وقتی اومد یه دونه همراش بود اون دونه رو توی قلب من کاشت حالااون دونه بزرگ شده و برگ داده و گلهای رنگارنگ عشق روش خودنمایی می کنن..وقتی اومدوقتی قدمهای پر غرورش رو آورد وقتی نگاه آتشینش با نگاهم گره خورد وقتی هرم نفسهاش رو احساس کردم...برای اولین بار حس کردم یه چیزی احساساتم رو قلقلک می ده یه چیزی به من می گه که مگه همیشه دنبال تفاوت نبودی؟مگه همیشه دنبال یه آدم متفاوت نبودی؟آدمی که حتی خودتم بهش متفاوت نگاه کنی...خب ایناها...بهترینش رو داری.دوسش داشته باش و من..من مغرور خودم رو کنار گذاشتم و دریچه های قلبم رو وا کردم و با زیباترین کارتهای تبریک اونو به مهمونی دلم دعوت کردم و اون اونقدر عشق و معرفت داشت که با تمام وجود و از صمیم قلب دعوتم رو پذیرفت و حالا از اون روز۲سال می گذره و قلب من نه تنها به اندازه اون موقع عاشق وجودش بلکه صدها برابر بیشتر دوسش داره...حالا که بهار اومده و حالا که همه چیز از سر گرفته شده منم دلم می خواد دوباره خودمو بسازم دلم می خواد اونی باشم که اون دوست داره و همین جا به خاطر موارد زیادی که دلش رو شکوندم...به خاطر اون همه آزاری که بهش رسوندم...به خاطر تمام اشتباهاتی که مرتکب شدم...به خاطر همه چیزهایی که خودم فکر می کردم درست و انجامشون دادم اما اون به خاطرش ازم رنجیدوخورد شد...به خاطر همه چیز ازش معذرت می خوام..به خدا من همیشه به خودم می گم من هیچ وقت نمی تونم و نباید مسعود جونم رو ناراحت کنم اما...درست برعکس می شه و اون ازم می رنجه.اما می دونید چقدر خوبه؟می دونید چه قلب پاک و مهربونی داره؟می دونید اون واقعا عاشق؟درست مثل من!شایدم بیشتر از من!!!مسعود این لحظه هایی که ازت دورم خیلی به من سخت می گذره(لحظه های بی تو بودن می گذره اما به سختی)اما شاید امید به رسیدن به تو آتیش انتظار رو تو من خاموش می کنه...توی زندگیم هیچ وقت هیچ چیز(شاید به کار بردن لفظ"هیچ" اغراق باشه)رو یادم ندادن همیشه فضولیهای خودم باعث می شه که یاد بگیرم..کسی به من یاد نداد که خوب باشم فقط ازم توقع داشتن که خوب باشم...کسی به من یاد نداد که محبت کنم فقط ازم توقع داشتن که محبت کنم..اما مسعود به من داره زندگی رو یاد می ده...عشق رو به من یاد می ده ...محبت رو به من یاد می ده....و این رو بی هیچ تعارفی میگم و این رو از ته ته قلبم می گم که تا حالا فقط زنده بودم اما زندگی نکردم از لحظه ورود مسعود به زندگیم واقعا می فهمم زندگی یعنی چی........و به معنای واقعی زنده هستم که به خاطر مسعود زندگی کنم ...مسعود تو رو با هیچی عوض نمی کنم .. اصلا.نمی شه عوض کنم .اونقدر دوست دارم و اونقدر عاشقتم که حتی فکر نبودنت منو از سر تا پا می سوزونه و به عمق وجودم آتیش می زنه..پس بیا تا همیشه با هم بمونیم و قلبها مون رو عاشق نگه داریم...امیدوارم تو کلاس درست شاگرد زرنگی باشم.........

عاشق همیشگیت سحر                                             

نامه ای به عشقم

دوسال  پیش بود..۴تیر۸۴...برای اولین بار دیدمش.اون روز کسی رو دیدم که چرخید و چرخید و دقیقا انگشت رو مرکز احساس من ..رو قلب من گذاشت.پاورچین پاورچین نزدیک شد و حالا شده پادشاه سرزمین عشق من.شده همون که تمام عمر توی خواب می دیدم و رسیدن بهش برام محال بود!حالا شده یه محال ممکن(آنجا که عشق فرمان می دهد محال سر تسلیم فرو می آورد).وقتی اومد یه دونه همراش بود اون دونه رو توی قلب من کاشت حالااون دونه بزرگ شده و برگ داده و گلهای رنگارنگ عشق روش خودنمایی می کنن..وقتی اومدوقتی قدمهای پر غرورش رو آورد وقتی نگاه آتشینش با نگاهم گره خورد وقتی هرم نفسهاش رو احساس کردم...برای اولین بار حس کردم یه چیزی احساساتم رو قلقلک می ده یه چیزی به من می گه که مگه همیشه دنبال تفاوت نبودی؟مگه همیشه دنبال یه آدم متفاوت نبودی؟آدمی که حتی خودتم بهش متفاوت نگاه کنی...خب ایناها...بهترینش رو داری.دوسش داشته باش و من..من مغرور خودم رو کنار گذاشتم و دریچه های قلبم رو وا کردم و با زیباترین کارتهای تبریک اونو به مهمونی دلم دعوت کردم و اون اونقدر عشق و معرفت داشت که با تمام وجود و از صمیم قلب دعوتم رو پذیرفت و حالا از اون روز۲سال می گذره و قلب من نه تنها به اندازه اون موقع عاشق وجودش بلکه صدها برابر بیشتر دوسش داره...حالا که بهار اومده و حالا که همه چیز از سر گرفته شده منم دلم می خواد دوباره خودمو بسازم دلم می خواد اونی باشم که اون دوست داره و همین جا به خاطر موارد زیادی که دلش رو شکوندم...به خاطر اون همه آزاری که بهش رسوندم...به خاطر تمام اشتباهاتی که مرتکب شدم...به خاطر همه چیزهایی که خودم فکر می کردم درست و انجامشون دادم اما اون به خاطرش ازم رنجیدوخورد شد...به خاطر همه چیز ازش معذرت می خوام..به خدا من همیشه به خودم می گم من هیچ وقت نمی تونم و نباید مسعود جونم رو ناراحت کنم اما...درست برعکس می شه و اون ازم می رنجه.اما می دونید چقدر خوبه؟می دونید چه قلب پاک و مهربونی داره؟می دونید اون واقعا عاشق؟درست مثل من!شایدم بیشتر از من!!!مسعود این لحظه هایی که ازت دورم خیلی به من سخت می گذره(لحظه های بی تو بودن می گذره اما به سختی)اما شاید امید به رسیدن به تو آتیش انتظار رو تو من خاموش می کنه...توی زندگیم هیچ وقت هیچ چیز(شاید به کار بردن لفظ"هیچ" اغراق باشه)رو یادم ندادن همیشه فضولیهای خودم باعث می شه که یاد بگیرم..کسی به من یاد نداد که خوب باشم فقط ازم توقع داشتن که خوب باشم...کسی به من یاد نداد که محبت کنم فقط ازم توقع داشتن که محبت کنم..اما مسعود به من داره زندگی رو یاد می ده...عشق رو به من یاد می ده ...محبت رو به من یاد می ده....و این رو بی هیچ تعارفی میگم و این رو از ته ته قلبم می گم که تا حالا فقط زنده بودم اما زندگی نکردم از لحظه ورود مسعود به زندگیم واقعا می فهمم زندگی یعنی چی........و به معنای واقعی زنده هستم که به خاطر مسعود زندگی کنم ...مسعود تو رو با هیچی عوض نمی کنم .. اصلا.نمی شه عوض کنم .اونقدر دوست دارم و اونقدر عاشقتم که حتی فکر نبودنت منو از سر تا پا می سوزونه و به عمق وجودم آتیش می زنه..پس بیا تا همیشه با هم بمونیم و قلبها مون رو عاشق نگه داریم...امیدوارم تو کلاس درست شاگرد زرنگی باشم.........

عاشق همیشگیت سحر                                             

خدا حافظ ۸۵ با همه ی غم ها و شادی ها

عید شما مبارک

   فرا رسیدن سال جدید خورشیدی بر شماهموطنان خوبم مبارک

امیدوارم که سال خوبی براتون باشه

شعر

جغد بارون خورده ای تو کوچه فریاد می زنه

زیر دیوار بلندی یک نفر جون میکنه

کی می دونه تو دل تاریکه شب چی می گذره

پای برده های شب حصیر زنجیره غمه

دلم از تاریکی ها خسته شده

همه ی در ها به روم بسته شده

من اسیرسایه های شب شدم

شب اسیر تور سرده اسمون

پا به پای سایه ها باید برم

همه شب به شهرجنون

دلم از تاریکی ها خسته شده

همه ی در ها به روم بسته شده

چراغ ستاره ی من رو به خاموشی می ره

بین مرگ و زندگی اسیر شدم باز دوباره

تاریکی باپنجه های سدش از راه می رسه

توی خاک سرده قلبم بذر کینه می کاره

دلم از تاریکی ها خسته شده

همه ی در ها به روم بسته شده

مرغ شومی پشت دیوار دلم

خودش واین ورو اون ور می زنه

تورگهای خسته ی سرده تنم

ترس مردن داره پر پر می زنه

دلم از تاریکی ها خسته شده

همه ی در ها به روم بسته شده

دلم از تاریکی ها خسته شده

همه ی در ها به روم بسته شده

پند......

شیوانا استاد معرفت از کوچه ای می گذشت.
پسر جوانی را دید که روی تخته سنگی نشسته
و غمگین وافسرده چوبی در دست گرفته و با
خاک بازی می کند. کنارش نشست و دستی روی
شانه های پسرک زد و گفت:" وقتی یک جوان
غمگین است زمین و آسمان باید از خود
خجالت بکشد!؟ همه دنیا و کاینات ماندگاری
شان برای این است که کودکی دنیا بیاید و
جوان شود و شور و شوق زندگی بیابد! چرا
اینقدر غمگینی!؟"
پسرک آهی کشید و درب منزلی را در انتهای
کوچه نشان داد و گفت:" دختری را بسیار
دوست داشتم! امروز سرراهش ایستادم و ازاو
خواستم با من ازدواج کند. اما او هیچ
نگفت. پشتش را به من کرد و درون خانه رفت و
در را محکم به رویم بست. من او را از هر
چیزی در این دنیا بیشتر دوست می داشتم!
اما امروز فهمیدم اشتباه می کردم!"
شیوانا با حیرت پرسید:"تو دو بار گفتی
دوستش می داشتم! یعنی الآن دیگر دوستش
نمی داری! چرا چنین اتفاقی افتاده است!؟"
پسرک لختی سکوت کرد و ادامه داد:" او با
اینکارش به من توهین کرد!؟ چگونه دوستش
داشته باشم!؟"
شیوانا سری تکان داد و گفت:" تو راست نمی
گویی واو را از هر چیزی در این دنیا بیشتر
دوست نمی داشتی!! تو خودت را از همه بیشتر
دوست داری و چون احساس می کنی این حرکت او
باعث اهانت به دوست داشتنی ترین موجود
زندگی ات یعنی خودت شده، امتیاز دوست
داشتن را از اوگرفته ای!! اسم این دوست
داشتن نیست! اسم این احساس خودخواهی است!
چه کسی گفته است همه موجودات عالم که
دوستشان داریم ، الزاما باید ما را دوست
داشته باشند!!؟"
شیوانا از جا برخاست تا برود! پسرک با
پوزخند به شیوانا گفت:" چه شد استاد!!؟ آیا
زمین و آسمان دیگر نباید به خاطر اندوه و
غم من ناراحت باشد و از خجالت بمیرد!؟؟"
شیوانا با لبخند گفت:" آن قاعده اول
کاینات است. قاعده دوم کاینات این است که
همه خودخواهان چه کودک باشند چه جوان و
چه پیر محکوم به تنهایی و فنا هستند.
کاینات به دنبال تکثیر و ماندگاری نسلی
فاقد خودخواهی و خودپرستی است. نشستن من
به خاطر قاعده اول بود و رفتنم به واسطه
ترس از قاعده دوم است. "
پسرک آهی کشید و گفت: " بسیار خوب ! شاید حق
با شما باشد!!؟ شاید این دختر حق داشته
چنین برخوردی را با من داشته باشد؟! کسی
چه می داند ! شاید رفتار من هم چندان
مودبانه نبوده است!؟ حتی اگر در آینده
این دختر بازهم عشق من را بر زمین زد آن
را در وجود خودم پنهان می کنم و تا آخر
عمر دیگر با کسی در مورد آن صحبت نمی کنم.
"
شیوانا که در حال دور شدن از پسرک بود
سرجایش ایستاد. به سوی پسرک برگشت و دستش
را روی شانه اش گذاشت و گفت:" و قاعده ای
است به نام قاعده سوم که کاینات تنها
اسرارش را بر کسی آشکار می کند که عشق
هایش را به هیچ قیمتی واگذار نکند و تا
ابد آنها را تازه و زنده در وجود خود نگه
می دارد. از همراهی با تو افتخار می کنم."
می گویند آن پسر چند سال بعد یکی از محبوب
ترین استادان معرفت در سرزمین شیوانا شد.
نام این استاد "قاعده سوم" بود