روزی دختر کوچکی از مرغزاری می گذشت. پروانه ای را دید بر سر تیغی گرفتار. با احتیاط تمام پروانه را آزاد کرد. پروانه چرخی زد. پرکشید و دور شد . پس از مدت کوتاهی پروانه در جامه پری زیبایی در برابر دختر ظاهر شد و به وی گفت: به سبب پاکدلی و مهربانیت آرزویی را که در دل داری بر آورده می سازم. دخترک پس از کمی تامل پاسخ داد: من می خواهم شاد باشم.
پری خم شد و در گوش دخترک چیزی زمزمه کرد و از دیده او نهان گشت. دخترک بزرگ می شود. آن گونه که در هیچ سرزمینی کسی به شادمانی او نیست. هربار کسی راز شادیش را می پرسد با تبسم شیرین بر لب می گوید: من به حرف پری زیبایی گوش سپردم. زمانی که به کهنسالی می رسد. همسایگان از بیم آنکه راز جادویی همراه او بمیرد، عاجزانه از او می خواهند که آن رمز را به ایشان بگوید: به ما بگو پری به تو چه گفت؟ دخترک که اکنون زنی کهنسال و بسیار دوست داشتنی است، لبخندی ساده بر لب می آورد و می گوید: پری به من گفت همه انسانها با همه احساس امنیتی که به ظاهر دارند. به هم نیازمندند!.
وقتی که در شادی بسته میشه، یه در دیگه باز میشه ولی اغلب اوقات ما اینقدر به در بسته نگاه می کنیم که اون دری رو نمی بینیم که واسمون باز شده.بذار اونقدر شادی داشته باشی که زندگیتو شیرین کنه،اونقدر تجربه که قویت کنه،اونقدر غم که انسان نگهت داره و اونقدر امید که شادت کنه.
روشنترین آینده ها همیشه بر پایه ی گذشته فراموش شده بنا میشه
تو نمیتونی تو زندگی پیشرفت کنی مگه اینکه اجازه بدی خطاها و رنجهای روحی گذشتت از ذهنت بره.
شادترین مردم لزوما بهترین چیزا رو ندارن،اونا فقط از چیزایی که سرراهشون میاد بهترین استفاده رومیکنن.
دارم می زارم چقدر سنگین شده بلاگت؟!
سلام .وبلاگ جالبی دارید مال منم بد نیست
خیلی قشنگ بود! مرسی خداییش هم راست گفت!!! بازم ممنون
دست شما درد نکه ولی اگه منابعتون رو ذکر میکردید بد نبود .