کشتی

شبی یک کشتی بخار در حالی که دریا را می پیمود گرفتار طوفان شد کشتی چنان تکان می خورد که همه مسافران بیدار شدند آنان وحشت زده از طوفان تسلط بر خود را از دست داده بودند برخی از آنان فریاد می کشیدند و عده ای دعا می کردند . دختر

هشت ساله ناخدای کشتی نیز آنجا بود سر وصدای بقیه او را از خوب بیدار کرد از مادرش پرسید : مادر چی شده ؟ مادر گفت که طوفانی غیرمنتظره کشتی را گرفتار کرده است . کودک پرسید : آیا پدر پشت سکان است ؟ مادرش پاسخ داد : بله پدر پشت سکان است دختر با شنیدن پاسخ دوباره به رختخواب برگشت ودرعرض چند دقیقه به خواب فرو رفت. باد همچنان می وزید و امواج خروشان پیش می آمدند کشتی هنوز تکان می خورد اما دخترک نمی ترسید چرا که پدرش پشت سکان بود .

نظرات 3 + ارسال نظر
Fila Boy سه‌شنبه 22 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 12:39 ب.ظ http://gask.blogfa.com

روزگاری من نیز در اندیشه هایم میروئیدم و سلام میدادم به سحرگاهان هزار بار با یاد او تنها هستی ام جلوه می یافت رنگ و رونقی دیگر....روزگارانی نه چندان دور و نه آن قدرها نزدیک چیزی شاید میان فواصل لحظات بیاد ماندنی و جاودانه ی بودن و چه خوب بود لحظه ی رویش از دل خاک هستی و سبز شدن و در نگاه تو سایه افکندن به خزان نمی اندیشیدم و به فصل جدائی و رفتن و دل کندن روزگاری من نیز سبز بودم روزگاری میان دم و باز دم نفسهای او.....اینک اما شادی از خانه ی کوچک دل پر کشیده به آسمانی که دیگر نه از آن من است و نه از آن کبوترهای شکسته بال...
و کسی در باران دو چشم پر ابرم شاید بروید شاید نهالی دیگر بکارد نهال عشق نهال آشتی و دوستی
سلام عزیزم
امروز دوباره برگشتم
مطلب جالبی نوشتی، درست مثل وبلاگت.
حتما بهم سر بزن
نظر هم یادت نره
اگه با تبادل لینک موافقی خبرم کن
به امید روزی که آقام بیاد...

Fila Boy چهارشنبه 23 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 12:30 ب.ظ http://gask.blogfa.comk

کاش چشمان تو اشکم را می دید

کاش قلب من از سوگ فراغت می مرد

کاش چشمان من از شوق نگاهت می سوخت

کاش با همرهیم مرحم قلبم می شد

من که عمری به برت سوخته ام ای تو چرا

رفتیو قلب مرا همچو خزانی کردی

خواهم آمد به برت بهر شکایت زیبا

تو که خود مرحم دل بودی

خنجر نامردمیت دیگر چیست

مهربان بی من و تنها به کجا رفتی تو

شب شعرت یادم

خنده آخر تو گریه ی اول من

داغ بی تو بودن

آه هر لحظه من

این نصیب من بیچاره شدست

که پی هر بودن رفتنی خواهد بود

ای امین دل من، با من تنها و بی کس تو چرا

تو که عمری به برم سوخته بودی تو چرا

تو که عمری به نگاهت دل من ساخته ای تو چرا

فاطمه بهر فراغت غزلی گفته بود

بشنیدم و دو چشمانم تر

یاد دارم که شب مولودم به سه شنبه بودست

اما ای روز ازل تو مرا خواهی کشت

هر سه شنبه به امید نو بودن دل برخاسته ام

اما ای روز ازل دگر این روز به بعد، تو مرا خواهی کشت

تو که قیصر قلب مرا از بر من برده ای

نفرین به تو باد نفرین به تو باد

نفرین به تو و هر چه جداییست باد

ای امین دل من بی من و تنهایی

ای امین دل من بی غم و آرامی

تو مرا سوختیو بر نگهم خندیدی

یاد داری که چه ها می گفتی

یاد داری که چه ها می گفتی

تو به من می گفتی که پس از مرگ دلم

آن که عمری به نگاهش باخته بودم دل و جان

تو مرا همره و غمخوار تویی

تو هم از جان من آخر رفتی

تو هم از سوز و فراغت کشتی

اشک بر چشم من و تو از دولت رفتی

دگر این خانه شعر نه برای منو توست

نه برای شعر و شعرخوانی ما

یاد دارم که چه ها می گفتی

تو مرا ساختی و سوخته ای

دگر از اشک جدایی تو هم

با غم بی کسی و داغ دلم

تو مرا خواهی کشت

تو مرا خواهی کشت

قیصرم تو مرا خواهی کشت
سلام عزیزم
مرسی که بهم سر زدی
من لینکت کردم
بازم بهم سر بزن
به امید روزی که آقام بیاد
التماس دعا...

احسان یکشنبه 27 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 05:34 ق.ظ http://man-emrooz.blogfa.com

خیلی زیبا بود . سبز باشید .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد