در زندگی عجله نکنید!
مرد جوانی بود که ماهها ماشین اسپرت زیبایی پشت شیشه های یک نمایشگاه اتومبیل به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود .
مرد جوان از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی ، آن ماشین را برایش بخرد زیرا می دانست که پدر توانایی خریدش را دارد .
بالأخره روز فارغ التحصیلی فرارسید.....
پدر او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند و گفت :
من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری دردنیا دوست دارم ، سپس یک جعبه به دست او داد .
پسر ، کنجکاوانه ولی ناامید ، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا که روی آن نام او طلاکوب شده بود را یافت ، سپس با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت :
با تمام مال و دارایی که داری ، فقط یک انجیل به من میدهی!!!؟؟؟
آنگاه با ناراحتی کتاب مقدس را روی میز گذاشت و بدون خداحافظی
پدر را برای همیشه ترک کرد...
سالیان سال از آن ماجرا گذشت.....
مرد جوان در کار و تجارت موفق شد . خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده . یک روز ناگهان به یاد پدرش افتاد و با خود فکر کرد که حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند زیرا از روز فارغ التحصیلی به بعد دیگر او را ندیده بود .
اما قبل از اینکه او اقدامی بکند ، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر ، تمام اموال خود را به او بخشیده است .
بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید .
هنگامی که به خانه پدر رسید ، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد...
مشغول گشتن و بررسی کردن اوراق و کاغذهای مهم پدر شد که ناگهان
همان انجیل قدیمی را باز یافت .
در حالیکه اشک می ریخت ، انجیل را بازکرد و صفحات آن را ورق زد ،
ناگهان کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد!!!!!
در کنار کلید ، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را می فروخت وجود داشت .
بر روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش را دید و در کنارش نوشته شده بود
تمام مبلغ پرداخت شده است.....
---------------------------------------------
هیچ گاه عجولانه تصمیم نگیرید
زیرا مسائل پیرامون ما ، همیشه آن گونه که ما فکر می کنیم نیستند.
سلام
واقعا مطلب جالب و بازم جالبی بود وبلاگ پر بار و خوندنی دارید
موفق باشید